همه چی از اون روزی شروع شد که بالاخره تصمیم گرفتم استعفا بدم و از شرکت بیام بیرون. کارم رو دوست داشتم با رشتهای که تو ارشد خونده بودم مرتبط بود؛ کارم یکنواخت نبود و میتونستم روی پروژههای مختلفی کار کنم، میتونستم برای بخشهای مختلف ساختار و فرایند بچینم، اما هر کاری میکردم بهم حس اثرگذاری نمیداد! گاهی مدتها تلاش میکردم و وقت میذاشتم رو پروژهای که خود مدیرم تعریفش کرده بود، یه روز میومد میگفت الان دیگه نمیخواد رو این کار کنی برو بگرد یه چیز دیگه پیدا کن!! با پیدا کردن پروژه جدید مشکلی نداشتم، عاشق سرچ کردن بودم از این که بتونم برای مشکلی راهحل پیدا کنم لذت میبردم، اما دیگه کار کردن تو چارچوبهای شرکتها برام فرسایشی شده بود، دیگه با این وضعی که صبح پاشم برم ببینم همه برنامهها و الویتها تغییر کرده و پروژهای که کلی زمان روش گذاشتم ارزشی نداره، دیگه نمیتونستم کنار بیام؛ هنوز ۶ ماه از قراردادم مونده بود که رفتم استعفا دادم و نشستم تو خونه.
تصمیم گرفتم دیگه تو هیچ شرکتی کار نکنم، با خودم گفتم حتی از گشنگی هم بمیرم دیگه سمت شرکتی نمیرم، باید یه راهی پیدا کنم که بتونم اون جوری که میخوام کار کنم و لذت ببرم ازش، مگه کلا چند سال جوونم یا میخوام کار میکنم. یه مقداری پسانداز داشتم به اندازهای که ۶ ماه آینده رو بتونم حداقلی بگذرونم و قسطهام رو بدم. وقتی میگم حداقلی واقعا حداقلی بودا دیگه خیلی از عادتها و روتینهای خرج کردنم رو نداشتم و تغییرش واقعا سخت بود ولی عوضش دیگه فشار روانی کار و حس وقت هدر دادن نداشتم و میتونستم با خیال راحتتری سرچ کنم و دنبال ایدهی جدیدی بگردم.
مدتی گذشت و با دوستم یه ایدهای رو عملی کردیم و چند ماهی روش زمان گذاشتیم، محصول درست کردیم و پیج زدیم و تولید محتوا کردیم و کلی براش هزینه کردیم. تو این یه سال هم هرازگاهی یه سری پروژه اکسل تو سایتهای فریلنسری میگرفتم برای این که بتونم یه بخشی از هزینههایی که میخوام رو تامین کنم. موقع انجام دادن این پروژهها بخشهایی رو که بلد نبودم رو سرچ میکردم یا یه دورهای رو دیدم و با جنبههای دیگه اکسل بیشتر درگیر شده بودم ولی اون موقع به این فکر نمیکردم که میتونم باهاش بیزینسی رو راه بندازم. حدودا یه سال درگیر این تجربه بودم که آخرش تصمیم گرفتیم دیگه ادامه ندیم و من دوباره برگشتم به نقطه اولی که استعفا داده بودم.
بعد این تجربه میدونستم کار آنلاین میخوام، محصول فیزیکی و لوکیشن فیزیکی دست و پام رو میبست. ایدههای زیادی رو بالا پایین کردم و آخرش رسیدم به یه ایدهای که فکر کردن بهش هم برام جذاب بود. نوشتم سرچ کردم نوشتم بازم سرچ کردم تا رسیدم به جایی که دیگه باید تصمیم میگرفتم ایدهم رو اجرایی کنم. برای تولدم سه روز رفتم خارج تهران و خلوت کردم تا تصمیم نهایی رو بگیرم و بالاخره با خودم گفتم که انجامش میدم. محصولی که میخواستم رو طراحی کردم یه پیج زدم و شروع کردم به معرفیش. دقیقا یه ماه گذشت و بعد ۲۰ و چند تا پست یه پست دیده شد و چند هزار تا فالور و کلی فیدبک درباره محصولم آورد. اینجا نقطهای بود که دیگه مطمئن شدم محصولم داره مشکلی از مخاطبم رو حل میکنه. بیزینسم رشد کرد و بالاخره شد اونی که باید میشد!
امروز وقتی میبینم یه کسبوکار کوچیک که تا دیروز نمیدونست چطور مسیر بیزینسش داره پیش میره و با کمک ایزی مسیر براش روشنتر و آسونتر میشه، حس میکنم بالاخره همون مسیری که باید، رو پیدا کردم. حالا، وقتی یه مشتری میاد و میگه "داشبوردت باعث شد بفهمم کجاها ضرر میکردم و الان دارم سود میکنم"، حس میکنم اون حسِ اثرگذاری که دنبالش بودم رو با ایزی پیدا کردم. الان که به اینجا رسیدم، حس میکنم تمام اون سالهایی که دنبال راه بودم، ارزشش رو داشت. ایزی نتیجهی همه پیچوخمهایی هست که تو این سالها پشت سر گذاشتم و گذشت.